ابوذر رهبر بزرگ مبارزه و دشمن سر سخت ثروت اندوزى
نوشته شده توسط : feraghat90

قرن ها و نسل هاى متوالى از آن تاريخ مى‏گذرد ولى هنوز مردم مسلمان نظريه پيامبر(ص) را درباره او تكرار مى‏كنند كه:«زمين تيره حمل نكرده، آسمان كبود سايه نيفكنده بر سر كسى كه راستگوتر از ابوذر باشد». ابوذر غفارى سر مست و شادمان وارد مكه شد. درست است كه رنج سفر و گرماى بيابان، پيكر او را با تازيانه درد و رنج آزرده و ناتوان ساخته بود ولى شوق رسيدن به هدفى كه به دنبال آن مى‏رفت، درد و رنج را از ياد او برده و در روح او نسيم خوشحالى دميده بود. به طور ناشناس وارد شهر مكه شد، چنين مى‏نمود كه او نيز يكى از كسانى است كه به مكه سفر مى‏كنند تا خدايان بزرگ كعبه را طواف كنند،يا رهگذرى است كه راه را گم كرده و يا طول سفر و طى راه، او را خسته كرده، لذا وارد آن شهر شده تا رفع خستگى كند و براى ادامه سفر توشه راه بيندوزد. اگر اهل مكه مى‏دانستند او به اين منظور به اين شهر آمده كه محمد (ص) را جستجو كند و به سخنان او گوش فرا دهد، دمار از روزگارش در مى‏آوردند! ولى او اهميت نمى‏داد كه او را بكشند يا اذيت كنند ولى بشرط اينكه قبلا اجازه دهند او يكبار با مردى كه صحراهاى بى آب و علف را بخاطر ديدن او در نور ديده روبرو گردد، و اگر به راستگوئى او دلگرم شد و به دعوتش اطمينان حاصل كرد، به او ايمان آورد، آنگاه هر چه دلشان خواست بكنند! او به كوچه و بازار شهر رفت تا از دور به اخبار گوش كند،همينكه دسته‏اى از مردم را مى‏ديد كه دور هم جمع شده از محمد (ص) گفتگو مى‏كنند، با احتياط نزديك آنها مى‏رفت و به سخنان آنها گوش مى‏داد، تا اينكه از گفتگوهاى جسته و گريخته، اطلاعات پراكنده‏اى، راجع به محمد (ص) و محل اقامت او جمع آورى كرد.،ولى جرأت نمى‏كرد محل خانه‏اى را كه محمد (ص) در آنجا بود از كسى بپرسد و خود نيز جائى براى اقامت نداشت لذا شب را در مسجد الحرام بسر برد. وضع غربت او نظر على (ع) را جلب نمود و او را به خانه خود برد و سه شب بعنوان مهمان نگه داشت، روز سوم، راز خود را با على (ع) در ميان گذاشت و قبلا تعهد گرفت كه راز او را با كسى در ميان نگذارد. على (ع) فرمود:«من تو را به منزل پيامبر (ص) راهنمائى مى‏نمايم ولى اگر دشمنان پيامبر از مقصد تو آگاه شوند قطعا تو را اذيت مى‏كنند، سپس افزود: بهتر اين است كه تو به دنبال من بيائى، اگر من در راه به دشمنان پيامبر برخوردم، خود را مشغول كارى مى‏كنم و تو بايد به راه خود ادامه دهى و گر نه به دنبال من بيا و به هر منزلى كه وارد شدم، تو نيز وارد شو»به اين ترتيب بود كه بامداد يكى از روزها همراه على (ع) به محلى كه محمد (ص) در آن بود، رفت، ديد پيامبر تنها نشسته است، نزديك رفت و گفت:

ـصبح شما بخير برادر عرب!

ـسلام بر تو اى برادر!

ـشعرى كه مى‏گويى بخوان!

ـآنچه من مى‏گويم شعر نيست تا براى تو بخوانم بلكه قرآن كريم است.

ـبخوان براى من.

پيامبر (ص)شروع به خواندن كرد و ابوذر درست گوش فراداد، بيش از چند لحظه نگذشته بود كه صداى ابوذر بلند شد:«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله»

پيامبر (ص) پرسيد:از كدام طايفه هستى؟

ابوذر جواب داد: از طايفه غفار.

تبسمى طولانى در ميان لبهاى پيامبر (ص) نقش بست و آثار حيرت و شگفت صورتش را فرو پوشانيد .ابوذر نيز خنديد، چون او خوب مى‏دانست چرا وقتى پيامبر (ص) شنيد اين شخصى كه در برابر او با آواز بلند سلام اختيار مى‏كند،يكى از افراد طايفه غفار است،هاله‏اى از تعجب صورت او را فرو پوشانيد، زيرا قبيله غفار هميشه در راهزنى پيش دست بود و در شرارت و راهزنى هيچ قبيله‏اى به پاى او نمى‏رسيد،مردم اين قبيله در شرارت و شبيخون زدن، ضرب المثل بودند، آنها هميشه با تاريكى هوا و شب، توأم بودند، كسى كه تاريكى شب، او را به چنگال يكى از افرد اين قبيله گرفتار مى‏كرد، جان سالم از معركه بدر نمى‏برد.ايا آن روز با اينكه اسلام، يك دين نو خاسته و ضعيف و مخفى بود، هرگز كسى تصور مى‏كرد كه يكى از افراد چنين قبيله‏اى بيايد و اسلام را بپذيرد؟خود ابوذر ضمن نقل داستان خود، چنين مى‏گويد:«پيامبر (ص) چون وضع قبيله غفار را مى‏دانست، از تعجب گاه سر بلند كرده مرا مى‏نگريست و به صورت من خيره مى‏شد، و گاه سر به پائين مى‏انداخت، بعد از چند لحظه گفت: خدا هر كه را خواست هدايت مى كند».آرى خدا هر كه را خواست هدايت مى‏كند.ابوذر يكى از كسانى بود كه خدا براى آنها هدايت خواست و نيكى اراده كرد.او در تشخيص حق از باطل، داراى بصيرت بود، او يكى از كسانى بود كه در جاهليت خداپرست بودند، يعنى از پرستش بت‏ها سرپيچى مى‏كردند و دنبال ايمان به خداى بزرگ مى‏گشتند كه آفريننده جهان است.هميشه همينطور است، شنيده نشده است كه پيامبرى قيام كند و بتها و پرستش كنندگان بت‏ها را سرزنش نمايد و به پرستش خداى يگانه و توانا دعوت كند، جز اينكه قدمها به سوى او برداشته مى‏شود و بارهاى سفر به قصد ملاقات او بسته مى‏گردد.آرى ابوذر فورا ايمان آورد، او پنجمين يا ششمين نفر بود كه مسلمان شد.

بنا بر اين، او در همان روزهاى اول، و بلكه ساعتهاى اول ظهور اسلام، مسلمان شده است و اسلام آوردن او آغاز كار بود.هنگامى كه او اسلام آورد، پيامبر (ص) نداى دعوت را با احتياط و مخفيانه به گوش مردم مى‏رسانيد، آن روز اسلام منحصر بود به خود پيامبر (ص) و پنج نفرى كه به او ايمان آورده بودند و با توجه به شرايط آن روز بر حسب ظاهر، در برابر ابوذر جز اين راهى نبود كه ايمان خود را پنهان كند و آرام و بى سر و صدا مكه را ترك گفته، به سوى قبيله خود برگردد.ولى ابوذر روح پر جنب و جوش و متحرك و بى قرارى داشت، گوئى او براى اين آفريده شده بود كه بر ضد باطل در هر كجا كه باشد، علم مخالفت بر افرازد، و اينك باطل را با دو چشم خود مى‏ديد زيرا كدام باطلى از اين بزرگتر است كه در برابر يك مشت سنگهاى سخت كه سن پرستش كنندگان از آن بيشتر بود،سرها و عقل‏ها به كرنش خم شود و مردم صدا بزنند: لبيك، لبيك !درست است كه در آن روز پيامبر (ص) دعوت پنهانى و مخفيانه را بر دعوت آشكار ترجيح مى‏داد ولى مى‏بايست نداى رسا و بلند اين انقلابى بزرگ، قبل از آنكه از مكه برود در آن شهر طنين بيفكند لذا به محض اينكه ايمان آورد، رو به پيامبر (ص) كرد و چنين سؤال نمود: به من چه فرمان مى‏دهى؟

پيامبر (ص) فرمود: ميان قوم خود برگرد، تا دستور من به تو برسد،

ابوذر گفت. سوگند به خدائى كه جان من در دست اوست، به ميان قبيله خود بر نمى‏گردم مگر اينكه نداى اسلام را در مسجد الحرام به گوش همه مردم برسانم!

آيا نگفتيم كه اين روح، متحرك و بى قرار است!آيا در لحظه‏اى كه ابوذر،يك دنيا حقيقت را كشف كرده در پيشگاه پيامبرى كه به او ايمان آورده و در برابر دعوتى كه بشارتهاى آن را از زبان پيامبر (ص) شنيده، هرگز آرام و قرار مى‏گيرد؟آيا در چنين لحظه‏اى هرگز حاضر مى‏شود ساكت و آرام به ميان قوم خود برگردد؟اين كار مافوق طاقت اوست اينجا بود كه داخل مسجد الحرام شد و با صداى بلند و رسا ندا كرد:«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسوله»

ـتا آنجا كه مى‏دانيمـ اين ندا، نخستين ندائى است كه عظمت و جبروت قريش را به مبارزه طلبيد و نخستين بانگ توحيد بود كه به گوش آنها خورد. اين ندا از حلقوم مرد غريبى در آمد كه در مكه نه حامى و نه پشتيبانى داشت و نه قوم و خويشى!اتفاقا آنچه ابوذر خود حدس مى‏زد كه ممكن است بر سرش بيايد، آمد: مشركان او را احاطه كرده آنقدر زدند كه بيهوش نقش زمين گشت.خبر به گوش عباس عموى پيامبر (ص) رسيد، آمد هر چه كوشش كرد نتوانست پيكر او را از چنگال مشركان بيرون بكشد، ناگزير به حيله لطيفى متوسل شد و چنين گفت:«اى گروه قريش، شما همگى بازرگان هستيد،راه تجارتى شما از ميان طايفه غفار است، اين شخص يكى از افراد آن طايفه است، اگر او قوم خود را بر ضد شما تحريك كند، راه را بر قافله‏هاى شما بسته به اموال شما دستبرد مى‏زنند».

مشركان اين مطلب را با ترازوى عقل خود سنجيدند و ابوذر را رها كردند، ولى ابوذر كه لذت اذيت در راه خدا را چشيده بود، نمى‏خواست قبل از اينكه سهم بيشتر از اين فيض دستگيرش شود، مكه را ترك گويد لذا روز دومـو بلكه در همان روزـعينا بهمان ترتيب مبارزه را از نو آغاز كرد يعنى همينكه دو نفر زن را در حال طواف به دور دو بت«اساف» و «نائله»و خواندن دعا در برابر آنها ديد، روبروى آنها ايستاد و سخت به آن دو بت توهين و نكوهش كرد، زنها فرياد بر آوردند،مردها مثل مور و ملخ دوان دوان خود را رساندند و ابوذر را آنقدر زدند كه از خود بيخود شد، وقتى به هوش آمد، بار ديگر فرياد كرد:«شهادت مى‏دهم خدائى جز خداى يگانه نيست و محمد (ص) پيامبر خداست» (1)پيامبر (ص) استعداد عجيب شاگرد جديد و تازه وارد و قدرت، خيره كننده او را در مبارزه با باطل بخوبى درك مى‏كرد،ولى هنوز وقت شدت عمل و مبارزه نرسيده بود لذا دوباره او را به بازگشت به ميان قوم خود، امر فرمود و دستور داد كه به ميان طائفه خود روانه گردد و موقعى كه اسلام انتشار يافت و آشكار گشت، بر گردد و آنگاه در حوادث و مشكلات مسلمانان شريك باشد ابوذر به ميان قبيله خود برگشت، و كم كم با آنها از موضوع قيام پيامبرى كه از جانب خدا برخاسته و مردم را به پرستش خداى يگانه و اخلاق نيك دعوت مى‏كند و بت پرستان را يكى بعد از ديگرى به دين اسلام داخل مى‏نمايد، سخن آغاز كرد، ابوذر تنها به قبيله خود قناعت نكرد بلكه به سوى قبيله ديگرى بنام «اسلم» نيز روانه شد و مشعل‏هاى هدايت را در ميان آنان نيز برافروخت.

سالها از اين حادثه گذشت و پيامبر (ص)به مدينه هجرت كرد و همراه مسلمانان در مدينه سكونت گزيد...روزى حومه بلند مدينه با صفهاى طولانى يك جمعيت پياده و سواره روبرو شد كه گرد و خاك از زير پايشان به آسمان برخاسته بود، و اگر تكبيرهاى بلند و تكان دهنده‏شان نبود هر كس مى‏ديد خيال مى‏كرد سپاهى از سپاههاى سيل اسا و بنيان كن طرفداران شرك است كه مدينه را مورد حمله قرار داده است.اين قافله پر هياهو، موج زنان نزديك شد و داخل مدينه گشت و به سوى مسجد و محل اقامت پيامبر (ص) روانه گرديد اين قافله مركب بود از دو قبيله«غفار» و «اسلم» كه ابوذر همه آنها را مسلمان نموده و دسته جمعى بهمراه خود آورده بود.مردان زنان، پيران، جوانان و كودكان همه آمده بودند!پيامبر (ص) حق داشت بيش از پيش بر تعجب و حيرتش افزوده گردد زيرا ديروزـموقع ايمان آوردن ابوذرـوقتى در برابرش فقط يك مرد از قبيله غفار را ديد كه ايمان و اسلام خود را آشكار مى‏كند، خيلى تعجب كرد و از حيرت خود از اين موضوع چنين تعبير آورد:«خدا هر كه را خواست هدايت مى‏كند».

ولى امروز قبيله«غفار»همگى مسلمان شده به حضور او آمده‏اند،اين مردم از آن تاريخ كه خدا آنها را بدست «ابوذر» هدايت كرده بود چندين سال در دين اسلام گذرانده بودند، بعلاوه، همراه طايفه غفار، قبيله اسلم نيز آمده بودند.آرى در پرتو اسلام، قهرمانان شرارت و زد و برد، و هم پيمانان شيطان، مبدل به قهرمانان خير و نيكى و هم پيمانان حق، گشته‏اند.آيا درست نيست كه خدا هر كه را خواست، هدايت مى‏كند!

پيامبر لحظه‏اى، نگاههاى پر از شادمانى و عطوفت و مهر خود را به صورت هاى پاك آنها دوخت،به قبيله «غفار»نگاه كرد و فرمود:«خدا قبيله غفار را مورد آمرزش و غفران قرار دهد» (2)بعد نگاهى به سوى قبيله «اسلم» كرد و فرمود:«خدا اسلم را سالم نگهدارد» (3)ولى آيا پيامبر خود اين مبلغ عجيب و نيرومند و انعطاف ناپذير و شريف و جوانمرد، يعنى ابوذر را شخصا مورد تفقد و تقدير قرار نداد؟چرا، پاداش او فراوان، و احترام او نزد پيامبر ارزنده بود، سينه پر علم، و تاريخ درخشان زندگى او بالاترين و ارزنده‏ترين و گرانبهاترين نشان‏هاى افتخار را دريافت داشت.قرنها و نسل‏هاى متوالى از آن تاريخ مى‏گذرد ولى هنوز هم مردم مسلمان نظريه پيامبر (ص) را درباره او تكرار مى‏كنند كه: زمين تيره حمل نكرده، آسمان كبود سايه نيفكنده بر سر كسى كه راستگوتر از ابوذر باشد.

راستگوتر از ابوذر؟پيامبر با اين جملات، دفتر آينده يار وفادار خود را خواند، و تمام صفحات كتاب زندگى او را در اين چند كلمه خلاصه كرد.بنا بر اين، صدق و راستگوئى تزلزل ناپذير، جوهر تمام زندگى ابوذر بود، هم صدق باطن، و هم صدق ظاهر هم صدق در عقيده و هم صدق در زبان.پيامبر (ص) پيشگوئى كرد كه روزى مى‏آيد كه ابوذر بر اساس صدق و راستى زندگى مى كند، نه به خود دروغ و بر خلاف واقع مى‏گويد، و نه به ديگرى، و نه به كسى اجازه مى‏دهد به او دروغ بگويد.راستگوئى او يك فضيلت گنگ نخواهد بود زيرا راستگوئى بى زبان نزد ابوذر، اصولا راستگوئى نيست. صدق واقعى عبارت است از صدق آشكار و علنى، حق را آشكارا گفتن و باطل را به مبارزه طلبيدن صواب را يارى كردن و خطا را كوبيدن.راستگوئى، يعنى عشق با شهامت به ساحت پاك حق، زبان گوياى با شهامت و صريح در دفاع از حريم حق، و راه پيمائى با شوق، همراه قافله حق!پيامبر با نور بصيرت مخصوص به خود كه ابرهاى دور دست آينده را مى‏شكافت و مجهولات دور از دسترس عقل و فكر مردم عادى را روشن مى‏ساخت، مصائبى را كه بعدها صدق و سر سختى ابوذر بر سر وى آورد، همه را مى‏ديد، لذا همواره به وى امر مى‏كرد كه صبر و بردبارى را راه و رسم خود قرار دهد.

روزى پيامبر (ص) از ابوذر چنين سؤال كرد:«اى ابوذر!چگونه خواهى بود زمانى كه تحت حكومت زمامدارانى زندگى كنى كه بيت المال را حيف و ميل كنند»؟ابوذر پاسخ داد:«سوگند به خدائى كه تو را پيامبر حق بر انگيخته،با شمشير گردنشان را مى‏زنم»!پيامبر فرمود«ايا نمى‏خواهى راهى بهتر از اين به تو نشان دهم؟:صبر مى‏كنى تا مرا ملاقات كنى».به نظر شما چرا پيامبر (ص) اين سؤال را مطرح كرد:«زمامداران و مال؟!»براى اينكه بزرگترين داستان زندگى ابوذر را همين مسأله تشكيل مى‏داد، پيامبر (ص) مى‏دانست كه ابوذر روزى حيات و زندگى خود را در راه آن خواهد گذاشت پيامبر مى‏دانست كه اين، مشكلات عمده‏اى است كه ميان او و اجتماع، در آينده مطرح خواهد شد.پيامبر اينها را مى‏دانست،لذا اين سؤال را پيش كشيد تا اين نصيحت ارزنده را آويزه گوش او سازد كه: «صبر مى‏كنى تا مرا ملاقات كنى» (4)

روزى فرا رسيد كه ابوذر به وصيت معلم و پيامبر خود عمل كرد و روى همين اصل، شمشيرى را كه وعده مى‏داد با آن گردن زمامدارانى را بزند كه از بيت المال امت براى خود ثروت اندوزند، برنداشت ولى در عين حال لحظه‏اى در برابر عمل آنان سكوت نكرد.آرى اگر پيامبر (ص) او را از كشيدن شمشير به روى زمامداران آن روز نهى مى‏كرد، از اين هم نهى نمى‏كرد كه زبان برنده و تيزتر از شمشير خود را در يارى حق به حركت در آورد و طولى نكشيد كه همين كار را كرد.دوران پيامبر (ص)، و بعد از آن عصر خلافت ابوبكر و عصر خلافت عمر، با سادگى زندگى و بى اعتنائى به مظاهر فريبنده زندگى و انگيزه‏هاى شيطانى سپرى شد...در اين دوره حتى افرادى كه ميل و رغبت شديدى به اين قسمت داشتند، هيچ گونه راه و روزنه‏اى براى ارضاء و اشباع اين گونه تمايلات افراطى خود پيدا نمى‏كردند.آن روزها انحرافى از لحاظ تقسيم بيت المال در دستگاه رهبرى مسلمانان وجود نداشت تا ابوذر صداى اعتراض بر ضد آن بلند كند و يا با كلمات آتشين خود آنرا از بين ببرد. (5)عمر، در دوران طولانى خلافت خود، در تمام قلمرو و حكومت اسلامى رعايت زهد و سادگى و اجراى عدالت را بر فرمانروايان و امرا و ثروتمندان مسلمان، مقرر نموده بود. به محض اينكه به عمر خبر مى‏رسيد كه يكى از استان‏داران حكومت اسلامى، در عراق يا شام يا صنعاء و يا در هر يك از شهرهاى دور دست، از نوعى غذا استفاده مى‏كند كه نوع مردم قدرت خريد و تهيه آن را ندارند، دستورهاى خشن و قاطع صادر مى‏كرد و آن استاندار را به مدينه احضار مى‏نمود تا حسابش را كف دستش بگذارد! (6)البته مادامى كه عاملى نظير سوء استفاده از قدرت و احتكار ثروت، زندگى را بر ابوذر تنگ نمى‏كرد،وضع موجود بر ابوذر و ساير مسلمانان گوارا بود، و ابوذر براى عبادت پروردگار، و جهاد در راه خدا فراغت پيدا مى‏كرد بدون اينكه اگر در گوشه و كنار، مخالفتى با قانون عدل مشاهده مى‏نمود، به سكوت برگزار كند، و كمتر اتفاق مى‏افتاد كه چنين مخالفتى مشاهده نمايد.روزى كه بزرگترين و عادل‏ترين و بهترين فرمانروايان قاطبه بشر،يعنى پيامبر اسلام (ص) از دنيا رفت، بار سنگينى از مسؤليت‏ها بعد از خود باقى گذاشت و رحلت او قهرا چنان موجب خرابى كارها و وخامت اوضاع شد كه مردم طاقت تحمل آن را نداشتند، زيرا امواج فتوحات گسترش يافت و بموازات گسترش فتوحات، دامنه خواسته‏ها و گرايش به خوشگذرانى‏ها و نعمت‏هاى زندگى در ميان مسلمانان توسعه يافت، اينجا بود كه ابوذر خطر را احساس كرد.پرچمهاى مجد و عظمت شخصى چه بسا مانع پيشرفت كار كسانى مى‏شود كه بايد تمام خط مشى و هدف آنها در زندگى، بر افراشتن پرچم خدا باشد.دنيا با زرق و برق زودگذر و فريبندگيهاى خطرناك گاهى مانع كار كسانى مى‏شود كه مزرعه قرار دادن دنيا براى اعمال نيك، رسالت آنها است.مال و ثروتى كه خدا آنرا خدمتگزار مطيع انسان قرار داده، چه بسا مبدل به يك «آقا»ى! مستبدى مى‏شود، آنهم نسبت به چه كسانى؟ نسبت به پيروان محمد (ص) كه خود او هنگام رحلت از دنيا، زره جنگى‏اش در گرو بود و حال آ نكه غنيمت و بيت المال در برابرش مثل تلى انباشته شده بود! (7)منابع و ذخائر زمين كه خدا براى تمام مردم آفريده و سهمشان را از آن برابر و مساوى قرار داده، چه بسا در گوشه انبار احتكار بخوابد و پس انداز گردد.گاهى مسأله «قدرت» كه مسئوليت آن چنان سنگين است كه دلهاى مردان نيك از ترس حساب و مؤاخذه خدا درباره آن، به لرزه در مى‏آيد، مبدل به وسيله ديكتاتورى و اندوختن ثروت و نعمت مى‏شود و نابودى و عواقب وخيم ديگرى به دنبال مى‏آورد.

«ابوذر»همه ا ينها را با چشم خود ديد و در تشخيص وظيفه واجب و مسئوليت حتمى خود ترديد و شك به خود راه نداد،بلكه دست به قبضه شمشير برد و آنرا در هوا به گردش در آورد و هوا را شكافت، و به قصد نهضت و انقلاب بپا خاست تا با شمشيرى كه هرگز در غلاف نخوابيده بود، با اجتماع روبرو شود، ولى خيلى زود صداى وصيتى كه پيامبر (ص) به او كرده بود در زواياى قلبش طنين افكند، شمشير را دوباره در نيام فرو كرد،چون سزاوار نبود به روى مسلمانان شمشير بكشد.خداوند در قرآن مى‏فرمايد: «جايز نيست مؤمن، مؤمن را بكشد مگر از روى خطا». (8ـ9)ابوذر احساس مى‏كرد كه وظيفه او در آن شرايط كشتن نيست، بلكه اعتراض است، زيرا همه جا وسيله تغيير و اصلاح اوضاع، شمشير نيست، بلكه در پاره‏اى از موارد سخن راست توأم با خيرانديشى و بدون خيانت و ترس است، سخن عادلانه‏اى كه به هدف مى‏رسد، و از عاقبتش بيم و هراسى نيست.در گذشته گفتيم كه روزى پيامبر (ص) در ميان جمعى از مسلمانان خبر داد «زمين حمل نكرده، و آسمان سايه نگسترده بر كسى كه راستگوتر از ابوذر باشد»كسى كه از اين مقدار صدق و راستگوئى برخوردار است، به شمشير چه احتياج دارد؟ او يك كلمه عادلانه كه بگويد از تمام شمشيرهاى روى زمين برنده‏تر است.

بنابراين بايد با صلاح همين راستگوئى به جنگ زمامداران و ثروتمندان، و تمام كسانى برود كه بواسطه دلبستگى و اعتماد به دنيا، خطر بزرگى براى دينى به وجود آورده‏اند كه براى بشريت ارمغان هدايت آورده، نه ثروت اندوزى، براى دينى كه منطق آن، پيامبرى است،نه سلطنت، رحمت است، نه عذاب، تواضع است، نه برترى جوئى، برابرى و مساوات است، نه تبعيض و امتيا قناعت است، نه حرص و آز، بهره بردارى از دنيا به مقدار كفايت است، نه هوسرانى، و بالاخره عدالت در بهرهـبردارى از لذات زندگى است، نه آلودگى بواسطه آن، يا كشت و كشتار بر سر تقسيم آن!بنابر اين ابوذر بايد بر ضد همه اينها قيام كند تا خدا ميان او و ايشان بحق داورى كند كه او بهترين داوران است.ابوذر بر ضد كانونهاى قدرت و ثروت قيام كرد، با آنها يكى پس از ديگرى جنگ و مبارزه نمود و در ظرف اندك مدتى بمنزله پرچمى شد كه توده‏هاى انبوه محرومان اجتماع دور آنرا گرفتند و آوازه نهضتش حتى نقاط دور دست را نيز كه هنوز اهالى آنها او را نديده بودند، فرا گرفت، به طورى كه از هيچ سرزمينى نمى‏گذشت و حتى نام او به گوش هيچ قومى نمى‏رسيد، مگر اينكه موجب اتحاد و تشكيل گفتگوها و شوراهاى مردم ـ كه مصالح ارباب قدرت و ثروت را تهديد مى‏كرد ـ مى‏شد.اگر اين انقلابى بزرگ مى‏خواست براى خود و براى جنبشى كه به وجود آورده بود، پرچم مخصوصى انتخاب كند، حتما شعارى كه در آن پرچم نقش مى‏بست، جز يك سيخ سرخ شده و آتشين كه حرارت آن موج مى‏زد، نمى‏شد، چون سرود و شعارى كه همواره با خود تكرار و زمزمه مى‏نمود و مردم نيز همچون رجزهاى حماسى آنرا تكرار مى‏كردند، اين جمله‏ها بود:«ثروت اندوزان، و كسانى كه زر و سيم را گنجينه و ذخيره مى‏كنند بشارت دهيد كه پيشانى و پهلوى آنها روز قيامت با سيخهائى از آتش داغ مى‏شود» (10) !!ابوذر از هيچ كوهى بالا، و از هيچ دشتى پائين نمى‏رفت، به هيچ شهرى داخل، و با هيچ فرمانروايى نمى‏رفت، به هيچ شهرى داخل، و با هيچ فرمانروايى مواجه نمى شد جز اينكه جمله‏هاى گذشته ورد زبانش بود، به محض اينكه مردم او را مى‏ديدند و به سوى آنها مى‏آيد،با اين جمله‏ها به استقبال او مى‏شتافتند:«ثروت اندوزان را به سيخهائى از آتش بشارت دهيد».اين عبارت، علامت مبارزه او بود، مبارزه‏اى كه زندگى خود را وقف آن كرده بود.كى؟ وقتى ديد كه ثروتها در دست اشخاص معدودى متمركز شده و احتكار مى‏گردد.وقتى كه ديد زورمندان برترى جوئى نموده و از قدرت خود سوء استفاده مى‏كنند، وقتى كه ديد محبت دنيا در دل بعضى از مسلمانان به حد افراط رسيده و بيم آن مى رود كه تمام وارستگى‏ها، پارسائى‏ها، فداكارى‏ها و اخلاصى را كه رسالت بزرگ اسلامى طى چندين سال در مردم به وجود آورده، از بين ببرد.

او مبارزه را از زورمندترين و خطرناك‏ترين كانونها شروع كرد، در شام،«معاوية بن ابى سفيان» بر مسند حكومت سرزمينى تكيه زده بود كه از پر در آمدترين، حاصل خيزترين و ثروتمندترين نقاط قلمرو حكومت اسلامى بشمار مى‏رفت پولهاى گزاف و بى حساب به اين و آن مى‏بخشيد و باين وسيله دل افرادى را كه اسم و رسم و موقعيت داشتند، به دست مى‏آورد و آنها را دور خود جمع مى‏كرد و آينده خود را كه از دور چشمها را بدون لحظه‏اى غفلت بدان دوخته بود، تأمين مى‏كرد (11) چيزى نمانده بود كه املاك مستغلات و كاخها و ثروتهاى معاويه و اطرافيان او در شام، بقيه پرچمداران دعوت اسلامى را نيز گمراه سازد، پس مى‏بايست قبل از اينكه خطر، همه را در بر بگيرد و عمومى شود، ابوذر انتقاد و مبارزه خود را آغاز كند.همينكه مردم شام آمدن ابوذر را شنيدند، در محيطى پر از شور و حماسه به استقبال او شتافتند، او هر كجا مى‏رفت و به هر جا كه سر مى‏زد، مردم دور او جمع مى‏شدند و مى‏گفتند: اى ابوذر براى ما حديث نقل كن، اى يارـپيامبر (ص) براى ما حديث نقل كن.ابوذر نگاههاى كنجكاو خود را بر دسته‏هاى مردمى كه او را احاطه مى‏كردند، مى انداخت، مى‏ديد اكثر آنها مستمند و فقيرند، سپس نگاه خود را به املاك و قصرهاى سر به فلك كشيده‏اى كه از دور پيدا بود، مى‏دوخت و آنگاه در ميان كسانى كه پيرامون او حلقه زده بودند، صدا مى‏زد:در شگفتم از كسى كه در خانه خود خوراك پيدا نمى‏كند، چگونه قيام نمى‏كند و شمشير به روى مردم نمى‏كشد.در اين هنگام وصيت پيامبر (ص) يادش مى‏آمد كه بايد تحمل و صبر را به جاى انقلاب برگزيند و سخن دليرانه را به جاى شمشير!لذا كلمه «انقلاب» را رها مى‏كرد و به سوى كلمه «منطق» و قانع كردن مردم توجه مى‏نمود، مردم را متوجه اين نكته مى‏ساخت كه بايد همه مسلمانان مانند دندانه‏هاى شانه مساوى و برابر بوده و همه در منافع عمومى و بيت المال شريك و سهيم باشند (12) زيرا از نظر اسلام كسى بر كسى جز به تقوى برترى ندارد اگر مردم گرسنه ماندند بايد زمامدار و حاكم، نخستين شخص گرسنه باشد و اگر سير گشتند بايد آخرين فرد سير باشد.او تصميم گرفت با سخنان آتشين و توأم با شجاعت خود، يك نظريه عمومى در تمام نقاط قلمرو حكومت اسلامى به وجود آورد كه در پرتو استوارى و نيرومندى، نيروى كنترل كننده‏اى براى امرا و ثروتمندان اسلامى بوده و مانع غلبه افرادى باشد كه از حكومت سوء استفاده نموده ثروت را احتكار مى‏كنند.در اندك مدتى مردم شام مثل سپاه زنبورهاى عسل گشتند كه ملك مطاع خود را پيدا كرده باشند، اگر ابوذر يك اشاره مختصر به انقلاب مى‏كرد، آتش انقلاب شعله‏ور مى‏گرديد،ولى همانطورى كه گفتيم او همت خود را در آفريدن يك رأى عمومى واجب الاحترام، متمركز كرد و سخنان او نقل مجالس شد و در مساجد و راهها موضوع صحبت گشت.خطر ابوذر هنگامى امتيازاتى را كه به نهايت درجه شدت خود رسيده بود، تهديد كرد كه علنا در برابر گروهى از مردم با معاويه مناظره و مباحثه كرد و بلافاصله حاضرين در مجلس، جريان گفتگوى ابوذر با معاويه را به اطلاع غائبين هم رسانيدند و اين خبر به سرعت همه جا پخش گرديد.ابوذرـكه طبق توصيف پيامبر (ص) راستگوترين فرد جهانيان بودـبدون كمترين ترس و پروا در برابر معاويه ايستاد و او را درباره ثروتهائى كه پيش از حكومت شام داشت، ثروتهائى كه آن روز در شام جمع كرده بود، درباره خانه‏اى كه در مكه در آن سكونت مى‏كرد، و كاخهائى كه آن روز در شام ساخته بود، استيضاح كرد.سپس سؤال را به كسانى از صحابه متوجه مى‏ساخت كه همراه معاويه به شام آمده و آن روز دور او را گرفته بودند، و هر يك صاحب املاك و كاخها و آلاف و الوف شده بودند، ابوذر همه آنها را مخاطب قرار داده فرياد مى‏كرد:آيا شما همان كسانى نيستيد كه قرآن در ميان آنها به پيامبر نازل گشت؟ آنگاه خود از جانب آنها جواب مى‏داد: آرى شما همان كسانى هستيد كه قرآن در ميان شما نازل شد و با پيامبر (ص) در تمام جنگها شركت كرديد.بعد سؤال مى‏كرد: آيا در كتاب خدا اين آيه را نمى‏خوانيد؟:«كسانى را كه طلا و نقره را گنجينه و ذخيره مى‏كنند و در راه خدا انفاق نمى‏كنند، به عذاب دردناك بشاتر ده‏روزى كه آن طلا و نقره در آتش دوزخ گداخته مى‏شود و پيشانى و پشت و پهلوى آنها را با آن داغ مى‏كنند( و فرشتگان به آنها مى‏گويند) اين است نتيجه آنچه از زر و سيم اندوخته كرديد، اكنون بچشيد عذاب سيم و زرى را كه ذخيره مى كرديد» (13) معاويه جوابى پيدا نكرد و از روى ناچارى به حديث متوسل شده با لحن احترام آميزى نسبت به حديث گفت: طبق حديث، اين آيه درباره اهل كتاب نازل شده است.ابوذر فرياد زد: نه، درباره ما و آنها هر دو نازل شده است. (14) ابوذر دنبال سخنان خود را گرفته، معاويه و دار و دسته او را نصيحت مى‏كرد كه از ميان املاك و كاخها و اموالى كه در دست دارند بيرون روند و هر كدام بيش از مقدار احتياج يك روز خود ذخيره نكنند.در محافل و انجمن‏ها، خبر اين مناظره و استيضاح، و اخبار راجع به ابوذر دهن به دهن گشت و سرود ابوذر در خانه‏ها و ميان توده‏ها اوج گرفت كه:«ثروت اندوزان را به ميخ‏هائى از آتش در روز قيامت بشارت دهيد».معاويه خطر را احساس كرد و سخنان آتشين اين انقلابى بزرگ او را تكان داد ولى بحسب ظاهر از او قدر شناسى نمود، و آزارى نرسانيد، ليكن فورا به خليفه وقت «عثمان» نامه‏اى نوشت و ضمن آن خاطر نشان ساخت كه: ابوذر مردم شام را بر ضد ما تحريك نموده و فساد راه انداخته است!عثمان نامه‏اى به معاويه نوشت، و طى آن دستور داد ابوذر را به مدينه روانه كند و اضافه كرد كه بايد او را به وسيله شتر چموش و خشنى روانه مدينه نمايد. معاويه عده‏اى را مأمور كرد كه او را بر پير شترى كه جهاز بى بستر روى آن بود، سوار كنند و به سوى مدينه حركت بدهند و تأكيد كرد كه بايد شب و روز شتر را برانند!، روزى كه ابوذر از دمشق حركت كرد، احساسات مردم بشدت تحريك شد و چنان بدرقه‏اى از او به عمل آوردند كه هرگز دمشق نظير آنرا نديده بود!«من نيازى به دنياى شما ندارم»! اين جمله را ابوذر وقتى كه به مدينه رسيد و ميان او و عثمان سخنان زيادى رد و بدل شد، به عثمان گفت‏عثمان خطر واقعى و نيروى دعوت ابوذر را كاملا احساس كرده بود زيرا اخبارى دائر بر استقبال توده‏هاى وسيع مردم از آراء و افكار ابوذر،به مدينه مى‏رسيد، لذا عثمان خواست ابوذر را تطميع كند ولى ابوذر وعده عطاى او را رد كرد و گفت:«من نيازى به دنياى شما ندارم»!آرى او نيازى به دنياى مردم نداشت، او از مردان پاكى بود كه به دنبال غناى روحى مى‏گردند، اين گونه افراد، زنده اين هستند كه هميشه ببخشند نه اينكه بگيرند.سر انجام عثمان او را به «ربذه» تبعيد نمود، ولى ابوذر حتى در گرما گرم مبارزه، پيوسته مراتب امانت خود را نسبت به خدا و پيامبر (ص)حفظ مى‏كرد و خيانت نمى‏نمود و از جان و دل وصيت پيامبر (ص)را مبنى بر اينكه نبايد به روى مردم شمشير بكشد، حفظ مى‏كرد، گوئى پيامبر آينده را مى‏دانست، آينده ابوذر و سرگذشت او را، و لذا اين نصيحت ارزنده را به او كرد.روى همين اصل بود كه ابوذر وقتى مى‏ديد بعضى از افرادى كه بسيار مايلند آتش فتنه را روشن كنند، از سخنان او براى خود مدرك اخذ مى‏كنند تا از اين رهگذر خواسته‏هاى خود را عملى و كينه دل خود را خالى كنند، هرگز نفرت خود را از شيوه آنها مخفى نمى‏داشت.ابوذر شخصى بود كه هيچ گونه غرض مادى نداشت و لذا خدا به او نور بصيرت خاصى عطا فرموده بود و در اثر همين بيغرضى بود كه متوجه عواقب زيانبار و خطرى كه شورش مسلحانه در بر داشت، شد و آنرا كنار گذاشت همچنانكه متوجه عواقب زيانبار و خطرى كه سكوت در بر داشت، شد و آنرا نيز كنار گذاشت. وـگر ه شمشير نكشيدـلكن صداى خدا را به سخن حق و گفتار راستين بلند كرد.نه طمع و انگيزه‏هاى مادى او را تحريك مى‏كرد، و نه تصور عواقب نا مطلوب او را از تعقيب هدف خود باز مى‏داشت.ابوذر تمام قواى خود را در راه يك مبارزه پاك و بدون خيانت به كار انداخت و در اين راه از همه چيز چشم پوشيد و طولى نكشيد كه عمرش كه سراسر آميخته با انتقاد از حكومت و مال پرستى بود به پايان رسيد.ابوذر حق داشت از گمراهى و فتنه‏اى كه حكومت و مال در بر داشت، براى برادران مسلمان خود يعنى كسانى كه پرچم اسلام را همراه پيامبر به دوش كشيدند و بعدا هم مى‏بايست پرچمدار اسلام باشند، بترسد، زيرا مسأله حكومت و مال هميشه براى اقوام و ملل جهان، دو مشكل بزرگ و حياتى مى‏باشند، بنا بر اين اگر اين دو، دستخوش گمراهى گردند، سرنوشت مردم در معرض خطر مهمى قرار مى گيرد.ابوذر از ياران پيامبر (ص) توقع داشت كه هيچ كدام فرمانروائى را به حد افراط دوست نداشته باشند و ثروت كلان جمع نكنند بلكه مانند عصر پيامبر پيشقراولان هدايت، و بندگان خدا باشند.او مى‏دانست كه دنيا پرستى و مال دوستى افراطى چقدر خطرناك است، او متوجه بود كه ديگر روش دوران پيامبر باين آسانى زنده نمى‏شود، او طى مدت درازى از پيامبر مى‏شنيد كه ياران خود را از وسوسه‏هاى فرمانروائى بر حذر مى‏داشت و آنرا چنين توصيف مى‏كرد:«فرمانروائى يك امانت است و كيفر خيانت در آن، خوارى و پشيمانى در روز قيامت است، مگر كسى كه آنرا به نحو شايسته به پايان برساند و وظايفى را كه بواسطه عهده دارى آن بر او واجب شده است، كاملا انجام دهد»كار ابوذر به جائى كشيد كه ناگزير شد اگر با برادران مسلمان خود بكلى قطع ارتباط نكند، تا حدى از آنها دورى گزيند چون نوع آنها متصدى فرمانروائى شده بودند و طبعا براى آنها ثروت و مكنت فراوانى از راه مشروع و غير مشروع فراهم شده بود.

روزى «ابو موسى اشعرى»را ملاقات كرد، همين كه ابو موسى را ديد، بازوان خود را باز كرد و از فرط خوشحالى صدا زد: «آفرين بر ابوذر،آفرين بر برادرم».ابوذر او را عقب زد و گفت: من برادر تو نيستم آن موقع برادر تو بودم كه هنوز والى و فرمانروا نشده بودى!همچنين روزى «ابو هريره» او را ملاقات نمود، و آغوش خود را باز كرد تا ا و را در آغوش بگيرد ولى ابوذر او را با دست خود كنار زد و گفت: «از من دور شو، تو همان كسى نيستى كه متصدى فرمانروائى شدى، عمارت‏هاى بلند ساختى و براى خود دام و زراعت فراوانى فراهم آوردى»!؟ابو هريره به دست و پا افتاده از خود دفاع كرد و خويشتن را از اين گونه نسبت‏ها تبرئه نمود.شايد آن روز به نظر بعضى، چنين مى‏رسيد كه ابوذر در عكس العمل خود در برابر حكومت و ثروت، بحد مبالغه رسيده است ولى ابوذر منطقى داشت كه حاكى از صداقت او بين خود و ايمانش بود، ابوذر با افكار و اعمال و روش و ديد خود مسير صاف و هموارى پيش گرفته بود كه يادگار پيامبر (ص)بود.اگر بعضى از مسلمانان خيال مى‏كردند كه اين روش عملى نيست و نتايج چنين خط مشيى بدرستى معلوم نمى‏باشد، ابوذر آنرا سرمشقى تشخيص مى‏داد كه كاملا شايسته پيروى است و راه حيات و برنامه عملى را كاملا ترسيم مى‏كند و مخصوصا براى آن دسته از افرادى كه در عصر پيامبر (ص)بودند، پشت سر او نماز خوانده، با او به جهاد رفته و بيعت نموده بودند كه سخنان او را بشنوند و اطاعت كنند، كاملا عملى مى‏دانست.چنانكه پيش از اين گفتيم، ابوذر با هوش نافذ خود در مى‏يافت كه حكومت و ثروت چه اثر قاطعى در سرنوشت مردم دارد و از اين رو كاملا تشخيص مى‏داد كه هر خللى كه اركان درستى در اداره حكومت، و يا عدالت در تقسيم ثروت را تهديد كند، خطرى به وجود مى‏آورد كه بايد بشدت با آن مبارزه كرد.ابوذر در زندگى خود تا آنجا كه مى‏توانست پرچم پيروى از پيامبر (ص)را با كمال امانت و پاسدارى به دوش كشيد، او در تسلط بر خطرهاى فرمانروائى و ثروت، حقا استاد بود.روزى فرمانروائى يكى از نقاط عراق را به او پيشنهاد كردند، گفت:«نه، سوگند به خدا هرگز نمى‏توانيد مرا به دنياى خود مايل سازيد».

روزى يكى از دوستان ابوذر ديد كه وى پيراهن كهنه‏اى پوشيده است، پرسيد: غير از اين، لباس ديگرى ندارى؟ چند روز پيش ديدم دو لباس تازه داشتى؟ابوذر جواب داد:«آنها را به كسى دادم كه نسبت به آنها محتاجتر از من بود».گفت:بخدا تو خود به آنها احتياج دارى.ابوذر در جواب داد«:خداوند مرا ببخشد، تو دنيا را بزرگ مى‏شمارى، آيا اين عبا را بر دوش من نمى‏بينى؟عباى ديگرى نيز دارم كه در نماز جمعه مى‏پوشم، بزى دارم كه از شير آن استفاده مى‏كنم و الاغى دارم كه بر آن سوار مى‏شوم، پس ما از نعمتهاى خدا چه كم داريم»؟ !روزى ابوذر در مجلسى نشسته صحبت مى‏كرد و چنين مى‏گفت: رهبر من پيامبر (ص)مرا به هفت چيز وصيت كرد و فرمود:

*به مستمندان مهر ورزم و با آنان معاشرت كنم.

*در زندگى هميشه به كسانى نگاه كنم كه از من پائين‏ترند و به كسانى نگاه نكنم كه از من بالاترند.

*هرگز از كسى چيزى درخواست نكنم.

*پيوند خويشاوندى را نگسلم و به خويشان خود نيكى كنم.

*سخن حق را بگويم اگر چه تلخ باشد.

*در راه خدا از سرزنش سرزنش كنندگان نترسم.

*جمله: لا حول و لا قوة الا بالله را زياد بگويم.

به راستى ابوذر اين وصيت را زنده كرد و زندگى خود را در قالب آن ريخت، بحدى كه در ميان قوم و هم كيشان خود ضمير و وجدان زنده و مظهر آمال عمومى شناخته شد.على (ع) مى‏فرمود:«امروز غير از ابوذر كسى نيست كه در راه خشنودى خدا به سرزنش سرزنش كنندگان اعتنا نكند».او يك عمر زندگى كرد ولى در زندگى خود هميشه بر ضد سوء استفاده از قدرت و حكومت، و احتكار ثروت، قيام و ايستادگى مى‏كرد.او در زندگى خود اعمال غلط و خطا را مى‏كوبيد و بر ويرانه آن، كاخ اعمال درست و صحيح را بنيان مى‏نهاد.او در زندگى خود همه چيز را در راه مبارزه با فساد، و بر حذر داشتن مردم از عواقب روش نادرست، فدا مى‏كرد.هر وقت او را از بيان احكام خدا باز مى‏داشتند، با صداى بلندترى بيان مى‏كرد و مى‏گفت :«سوگند به خدائى كه جانم در دست اوست اگر شمشير بگردنم بگذاريد ولى بدانم كلمه‏اى را كه از پيامبر (ص) شنيده‏ام،مى توانم قبل از اينكه گردنم را بزنيد، بگويم حتما مى‏گويم» !اى كاش مسلمانان آن روز، به گفتار و نصيحت او گوش مى‏دادند، زيرا در آن صورت آتش فتنه‏هاى بزرگ و سركش كه بعد از او به وجود آمد و چنان بالا گرفت كه دولت اجتماع و اسلام را با خطرهاى خشونت آميز و توأم با قساوت روبرو ساخت، شعله ور نمى‏گرديد.اكنون خوبست قدرى به عقب برگرديم و خود را در زمان ابوذر قرار دهيم و با وضع او از نزديك آشنا شويم:ابوذر در ربذه ـجائى كه پس از مخالفتش با عثمان بدانجا تبعيد گرديد ـ در ميان سوز تب، و درد و رنج مرگ دست و پا مى‏زند، بيائيد نزد او برويم و با اين مسافر عاليقدر مراتب خداحافظى و توديع به عمل آوريم و در زندگى خيره كننده‏اش آخرين پرده را تماشا كنيم:اين بانوى لاغر اندام و گندم گون كه در كنار ديوار نشسته گريه مى‏كند، همسر اوست!ابوذر از وى سؤال مى‏كند كه چرا گريه مى‏كنى؟ مسأله مرگ براى همه حتمى است.زن جواب مى‏دهد: براى اين گريه مى‏كنم كه:«تو اكنون مى‏ميرى و نزد من لباسى كه باندازه كفن تو باشد نيست»!لبخندى اندوهگين همچون خنده افق غروب در لباس ابوذر نقش مى‏بندد و به همسرش مى‏گويد:«آرام باش، گريه نكن، من روزى با عده‏اى از ياران پيامبر (ص) در محضر آن حضرت نشسته بودم، فرمود: شخصى از شما در يكى از بيابانهاى روى زمين تنها و دور از جمعيت، از دنيا مى‏رود و گروهى از مؤمنان نزد او حاضر مى‏شوند و او را دفن مى‏كنند، اكنون مى‏بينم همه كسانى كه در آن مجلس نشسته بودند، در ميان مردم و درآبادى از دنيا رفته‏اند و غير از من كسى از آنها باقى نمانده است،و اينك من دارم در اين بيابان مى‏ميرم، پس مراقب راه باش، طولى نمى‏كشد كه گروهى از مؤمنان به سوى ما مى‏آيند، سوگند به خدا نه دروغ مى‏گويم و نه دروغ شنيده‏ام»اين را گفت و روحش به سوى خدا پرواز كرد.ابوذر راست گفته بود:اينك قافله‏اى به سرعت در راه پيش مى‏آيد كه مركب است از عده‏اى از مؤمنان به سرپرستى يار بزرگ پيامبر(ص)«عبد الله بن مسعود».عبد الله از دور منظره عجيبى ديد، منظره يك جسد دراز ـ كشيده‏اى كه پيداست پيكر انسان مرده‏اى است، و در كنار آن يك نفر زن و يك پسر بچه نشسته است كه هر دو گريه مى‏كنند !عبد الله لجام مركب را به سوى آن دو نفر پيچيد، قافله هم دنبال او روانه شد، عبد الله تا به آن جسد نگاه كرد چشمش به صورت دوست و برادرش در اسلام ـ يعنى ابوذرـافتاد!، چشمانش پر از اشك شد و بالاى سر پيكر پاكش ايستاد و چنين گفت:«پيامبر خدا (ص)راست گفته است: تنها ميروى تنها مى‏ميرى و در روز قيامت، تنها بر انگيخته مى‏شوى».سپس بر جنازه او نماز خواندند و خاك تيره به روى قبرش آكندند.جملاتى كه ابن مسعود در كنار پيكر بيجان ابوذر گفت، پيشگوئى پيامبر بود.

ابن مسعود مى‏گويد: اين پيشگوئى در سال نهم هجرت، در جنگ «تبوك» اتفاق افتاد: موقعى كه پيامبر دستور داد براى جنگ با سپاه روم كه به قلمرو اسلام دست اندازى مى‏كردند و براى كوبيدن آن، توطئه‏ها مى‏نمودند،آماده شويم.روزهائى كه پيامبر (ص) مردم را امر به جهاد كرد، روزهائى بسيار سخت، و موقع شدت گرما بود، عده‏اى از مسلمانان به بهانه‏هاى گوناگون از رفتن به جنگ خوددارى كردند، پيامبر (ص) و يارانش حركت نمودند، هر ـ چه پيش مى‏رفتند، بر تلاش و مشقتشان افزوده مى‏شد، هر ـ كس كه از سپاه عقب مى‏ماند و از پاى در مى‏آمد، مى‏گفتند اى پيامبر (ص) فلانى ماند، حضرت مى‏فرمود:«او را رها كنيد، اگر در او خيرى باشد خدا بزودى به شما ملحق مى‏كند، و اگر خيرى در او نباشد كه خدا شما را از همراهى او راحت ساخت».يكبار برگشتند و نگاه كردند، ابوذر را نيافتند، به پيامبر(ص) عرض كردند:«ابوذر عقب مانده و شترش كندتر مى‏آيد»،پيامبر(ص) سخن نخستين خود را تكرار كرد...شتر ابوذر بر اثر گرسنگى و تشنگى و گرما از پاى در آمده بود و از فرط خستگى قدمهايش در زمين استوار نمى‏شد، ابوذر هر چه تلاش كرد آنرا تند براند و به هرـسعى و كوششى متوسل شد، سودى نبخشيد زيرا بار خستگى بر شتر سنگينى مى كرد.ابوذر ديد با اين وضع از ساير مسلمانان عقب مى‏ماند و آثار آنان كم كم از ديده‏اش ناپديد مى‏شود، ناگزير از شتر پايين آمد و بار سفر را برگرفت و شخصا به دوش كشيد و پياده به راه افتاد!، در آن صحراى سوزان مى‏دويد تا بلكه بتواند خود را به پيامبر (ص) و مسلمانان برساند.بامداد فردا مسلمانان پياده شدند و بارها را گشودند تا قدرى استراحت كنند، يكى از آنها نگاه كرد، ابرى گرد و غبار را مشاهده كرد كه در پس آن، مردى پنهان بود كه به سرعت پيش مى‏آمد، گفت:اى پيامبر (ص)به آن مردى كه تنها راهپيمائى مى‏كند نگاه كنيد.پيامبر نگاهى كرد و فرمود: «خدا كند ابوذر باشد».مسلمانان باز سرگرم صحبت شدند تا آن شخص مسافتى را كه ميان او و آنان بود، طى كند، آنگاه بشناسند او كيست؟مسافر «تنها» كم كم نزديك مى‏شد، قدمهاى خود را از لاى ريگهاى داغ بيابان بيرون مى‏كشيد، ديگر قدمها به او سنگينى مى‏كردند و آنها را به د نبال خود مى كشيد!ولى خوشحال و خندان بود، چون مى‏ديد خود را به آن قافله فرخنده رسانده و از پيامبر (ص) و ياران مجاهد او جدا نگشته است.موقعى كه به ابتداى قافله رسيد، كسى صدا زد: اى پيامبر (ص) سوگند بخدا ابوذر است!.ابوذر به سوى پيامبر (ص) رفت، حضرت تا او را ديد، تبسم پر مهر و اندوهگينى در رخسارش درخشيد و گفت:«خدا ابوذر را رحمت كند، تنها مى‏رود، تنها مى‏ميرد، و تنها از گور بر انگيخته مى‏شود» .

بعد از گذشتن بيست سال (يا بيشتر) از آن تاريخ ابوذر در بيابان ربذه تنها از دنيا رفت ...ستاره زندگى او در اوجى درخشيد كه ماه اقبال كسى، هم افق آن نگشت.عظمت مقام، زهد، و قهرمانى او نيز در تاريخ يكتا و كم نظير است.روز رستاخيز در پيشگاه خدا به تنهائى بر انگيخته مى‏شود زيرا ازدحام فضائل فراوانش، جائى در كنار او براى كسى باقى نمى‏گذارد!.

پى‏نوشت ها:

1) اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.

2) غفارا غفر الله لها.

3) و اسلم سالمها الله.

4) چنانكه خود مؤلف نيز در چند سطر بعد اشاره مى‏كند، مقصود از اين وصيت، نهى از قيام مسلحانه بود، نه سكوت در برابر انحراف و فساد زمامداران. (مترجم).

5) تقسيم بيت المال در زمان پيامبر اسلام(ص) و همچنين در زمان ابوبكر به طور تساوى صورت مى‏گرفت، اما عمر در سال بيستم هجرى كه براى هر يك از مسلمانان مقررى خاصى از بيت المال تعيين كرد، روش تبعيض را در پيش گرفت و به مسلمانان نخستين، بيش از ديگران داد، براى مهاجران قرشى بيش از ديگر مهاجران سهميه قرار داد، مهاجران را عموما بر انصار مقدم داشت، براى عرب بيش از عجم، و براى خانواده‏هاى معروف و اصيل، بيش از افراد گنمام مقررى تعيين كرد (شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحديد، ج 8 ص 111) همچنين قبيله «مضر» را به «ربيعه» ترجيح داد، به



:: بازدید از این مطلب : 172

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 9 ارديبهشت 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: